زیارت معبد سکوت – فصل اول
دود از کندهها بلند میشود، جابهجا میشویم، جهت وزش باد هر ده-پانزده دقیقه یکبار عوض میشود و ما مجبور میشویم جا عوض کنیم تا دود وارد حلق و چشمهامان نشود.
– آدم وقتی پیش یک روانکاو نشسته میترسه! خیال میکنه شما تو سرش رو میبینین، البته من هیچ چیز پنهانی ندارم، همه چیز زندگیام عیان و برهنه ست ولی نمی دونم چرا، باز هم از این که یه نفر روبروی آدم نشسته باشد که فکر آدم رو بخونه مضطرب میشم، انگار چشمهای شما یه جور درنده باشه و تن آدم رو پاره پاره کنه و بره پشت تن روح آدم رو ببینه، بازم میگم من چیز پنهانی ندارم بنابراین دلیلی نداره از برهنه شدن روحم بترسم، شاید ترسم از اینه که شما روح من رو اشتباهی ببینین و اشتباهی تفسیر کنین، راستش من اصلا به روانکاوی اعتقاد ندارم، همیشه به دوستام میگم که مگه میشه یه آدمی که اصلا آدم رو نمیشناسه به صرف از برکردن یه عالمه تئوری چرتوپرت و ضد ونقیض راجع به یه چیز ناشناخته و تعریف نشده به اسم روان حالا بتونه با گوش کردن یه روایت چند ساعته از چند دهه زندگی آدم یه برچسب بزنه رو پیشونی آدم که مثلا «عقدۀ مادر»، خوب so what؟!
ممد آقا چایی میاره، سکوت میکنه، فرصت میکنم دماغم رو تمیز کنم، ممد آقا شیرینی نخودی تعارف میکنه، برنمیدارم، فریدون اصرار میکند:
«این شیرینی نخودیش با بقیه شیرینی نخودیا فرق دارد» همینقدر اصرار کافی است تا رژیمم رو بشکنم و یه شیرینی نخودی بذارم تودهنم، فرق نداره، مثل همۀ شیرینی نخودیای دنیاست، شیرینی نخودی اگه فرق داشته باشه که دیگه شیرینی نخودی نیست، یه اسم جدید باید روش گذاشت، مثلا شیرینی گل نخودی! مریم میخواد ادامه بده ولی من شروع به حرف زدن میکنم:
– ببینین، بذارین من خیالتون رو راحت کنم، درسته که من روانپزشکم و درسته که سالهاست روانکاوی درس میدم ولی اولاً اصلاً و ابداً نگاهم درنده نیست. از اون چشم سومها یا چشم برزخیها یا کشف و شهودها که بعضیها دارن، یا اینکه ادعا میکنن که دارن یا مردم خیال میکنند که اونا دارن ندارم!
راستش من از آدمای معمولی هم کمتر توی آدمای دیگه رو میبینم، هر چند وقت یکبار متوجه میشم که یه آدمی رو که خیلی فکر میکردم میشناسم اصلاً نمیشناسم! ثانیاً اینکه من اساساً اومدم مهمونی، پس تو این جلسه قرار نیست من شما رو روانکاوی کنم و ثالثاً که از همهاش ممکنه که براتون جالبتر باشه- اینکه که من بازم اساساً! کار درمان رو کنار گذاشتم و فقط درس میدم و مینویسم، پس اگر شما هم اصرار داشته باشین که من با عینک روانکاوی تحلیلتون کنم من اصرار خواهم کرد که دست از سر من بردارین و بهتون در عوض 4-3 تا دوست و همکار خوبم رو معرفی میکنم که برین از یکیشون وقت بگیرین.
– ای ول! چرا اونوقت؟!
– چی چرا؟!
– چرا «اساساً» کار درمان رو کنار گذاشتین؟
– چون به این نتیجه رسیدم که درمانگر بودن جدا از داشتن سواد و مهارت نیاز به یه چیز دیگهای داره که شاید چندان اکتسابی نباشه، درمانگر باید به جور « شخصیت درمانگری» داشته باشه، یه تیپ شخصیتی خاص، مثل اینکه یه هنرمند باید یه جور شخصیت هنرمندانه داشته باشد که با رفتن به کلاس نقاشی یا موسیقی به دست نمییاد، یه درمانگر هم باید یه جور شخصیت درمانگرانه داشته باشه که مطمئنا با دانشگاه رفتن و دوره دیدن و حتی با روانکاوی شدن به دست نمییاد، نمیدونم چقدرش تحتتأثیر ژن یا آرکهتایپه وچقدرش تحتتأثیر خانواده و مدرسه وفرهنگ و زمانه، ولی میدونم چیزی نیست که به شکل قراردادی با چند سال دوره دیدن به دست بیاد، به هر حال، من در مورد خودم فکر میکنم که اون تیپ شخصیتی درمانگرانه رو ندارم بنابراین ترجیح میدم دانش و مهارت درمانگری رو درس بدم به آدمهایی که علاقه دارن این دانش رو بشناسن یا دوست دارن اینکاره بشن و ممکنه چند درصدشون هم اون شخصیت درمانگرانه رو داشته باشن و درمانگرای خوبی بشن، اینه دیگه، پس خیالتون راحت باشه که قرار نیست مورد روانکاوی قرار بگیرین.
دوباره جهت باد عوض شده و باز ما بلند شدیم و داریم دنبال «فاصله مقدس» میگردیم، جایی که گرمای آتیش رو داشته باشیم ولی دودش توچشمامون نره، کار آسونی نیست، چندبار صندلیها رو جابه جا میکنیم چون ضمن اینکه باید در موقعیت مناسب نسبت به آتیش قرار داشته باشیم باید حلقهمون رو هم حفظ کنیم تا بتونیم روبه هم باشیم و همدیگه رو ببینیم، اینجوری بیشتر احتمال دارد که همدیگه رو بفهمیم، بالاخره هر کدوممون یه قرارگاه موقت برای خودمون پیدا میکنیم و تو صندلیهامون جا میافتیم، این فرصتی پیش میاره تا فریدون سرنخ گفتوگو رو بهدست بگیره:
– ولی آقای دکتر، من فکر میکنم شما دارین شکسته نفسی می کنین، من فکر می کنم که اگر یه روزی مریم تصمیم بگیره تراپی بشه شما بهترین تراپیست هستین، من اهل تملق نیستم، تعارف هم نمیکنم، من سر کلاس استادای زیادی بودم، آدمشناسیم هم بد نیست چون خیلی تجربه دارم با آدمای مختلف، من بین همه استادایی که تا حالا دیدمشون و سر کلاسها وکارگاههاشون بودم راستش فقط شما و آقای دکتر گرگانی رو قبول دارم، البته شایدم یه جور پر رویی یا خود بزرگبینی باشه که دارم استادامو ارزیابی میکنم ولی این حس منه و فکر میکنم اگه هم درمانگر بودن جدا از دانش ومهارت نیاز به یه شخصیت خاص داشته باشد شما حتمن حتمن اون شخصیت رو دارین…
می خوام جواب بدم ولی مریم می پره تو بحث:
– شایدم یه دلیل دیگه داره که درمانگری رو کنار گذاشتین و دارین یه جوری توجیهش می کنین برای خودتون و دیگران، من فکر میکنم شاید یه جایی یه «گاف بزرگ» دادین و این گاف بزرگ باعث شده اعتماد به نفستون رو از دست بدین و چون یه شخصیت صفر- صد دارین حالا دیگه اصلن اصلن به خودتون اعتماد ندارین، فکر میکنین توانایی شناخت آدمها رو ندارین، فکر میکنین صلاحیت درمانگری رو ندارین، شاید هم دارین برای اون گاف بزرگ خودتون را تنبیه میکنین.
حالا مریم داره منو روانکاوی میکنه، خدایا، این مردم چقدر عجیب غریبن، تا چند دقیقه پیش داشت میگفت که روانکاوی رو قبول نداره ولی حالا خودش شده روانکاو من!
بدون اینکه من ازش بخوام داره منو تحلیل میکنه و اولین برچسبی رو هم که به پیشونی من چسبوند «گاف بزرگه» و حالا داره با استفاده از همون تئوریهای «چرت و پرتی» که چند دقیقه پیش قبولشون نداشت راجع به اعتماد به نفس، شخصیت صفر- صد و خودتنبیهگری من نظر میده، دارم فکر میکنم که انگار نشستن روی صندلی درمانگر یه لذت ویژه داره، لذتی که درمانگرها بهش معتاد میشن و غیردرمانگرها بهش مشتاق میشن، ممکنه به هر دلیل درمان رو شروع کنن، دلایل خیلی متفاوت، ولی بعد، حداقل یکی از دلایل ادامۀ درمان اینه که میخوان به اون صندلی مقدس و وسوسهانگیز نزدیک بشن، صندلیای که قرنها قبل «شمن» یا جادوگر قبیله بهش تکیه میزد و الان مردی با کت و شلوار، عینک ، ریش پروفسوری و ترجیحاً با پیپی در دست روش میشینه، به سرعت تو ذهنم وسوسۀ نزدیک شدن به جادوگر قبیله رو مرور میکنم:
جادو، معجزه، فال، آینده، سرنوشت، قدرت، خدا، من!
آره، همینه، جادو ، معجزه و فال این گفتمان رو تقویت میکنن که جهان یک لایۀ دیگه هم داره، زندگی عمقی غیر از روزمرگی هم داره، و این یعنی ما تصادفی اینجا نیستیم و ما بعد از مرگ نمیمیریم، سریع چهار بنبست وجودی تو سرم میچرخن:
مرگ، بیمعنایی، تنهایی و آزادی و چهار گریزگاه: باور به جاودانگی، معنای غائی، عشق و اصول!
مریم، سرمست از نشستن روی تخت شمن، با یک لبخند پیروزی به من خیره شده، آماده برای دفاع از حیثیت تحلیلی که ارائه کرده ولی به ظاهر عذرخواه از این که:
– ببخشیدها، من دارم خیلی حسی نتیجهگیری میکنم، من هیچی از روانشناسی نمیدونم، حتی تو عمرم یه کتاب روانشناسی هم نخوندم، همیشه هم از روانشناسی نفرت داشتم، ولی خوب این حسّمه دیگه، فریدون میدونه من کلاً حسّی زندگی میکنم و هرچی هم تو ذهنم میاد با صدای بلند میگم..
مریم حالا داره راجع به خودش توضیح میده، ولی من دارم یه جور دیگه به ماجرا نگاه میکنم، حالا دارم به خودم میگم، جدا از وسوسۀ شمن شدن و جذابیّت تحلیل کردن دیگران، شاید این «حس» مریم همون چشم سوّم جناب مرشده، منم بدم نمیاد یه «گورو» پیدا کنم که چشم سوّم داشته باشد و پشت پردۀ زندگی روزمره رو ببینه، من هم نیاز دارم به معجزه، جادو، معنا و ماوراء! دارم تو زندگیم میگردم ببینم «گاف بزرگ» زندگیم چی بوده.
***********
تو بزرگراه داریم به سمت شهر حرکت میکنیم، دیگه حسابی نصف شب شده، هفت هشت ساعت یکریز حرف زدیم، تا قبل از غروب دور آتیش ، بعد از غروب هم کز کرده و چسبیده به بخاری برقی کوچیک تو ویلای فریدون، با این که بخاری ماشین فریدون روشنه اما انگار استخونام هنوز یخشون باز نشده چون از تو دارم میلرزم!
حالا مریم اصرار داره که من استثنائاً درمانش رو قبول کنم، هر چند هنوز هم روانشناسی رو قبول نداره اما فکر میکنه برای حل یک مشکل «بسیار خاص» باید حتما با من صحبت کنه، خیلی هم زود و اورژانسی باید با من صحبت کنه، منم حالا دیگه به محکمی بعد ازظهر «نه» نمیگم، شاید چون اونقدر آدم محکمی نیستم و میشه باید و نبایدهام رو با «اصرار کردن» به هم ریخت، شاید هم به خاطر جاذبۀ سینماست، پردۀ نقرهای، فرش قرمز، برق فلش دوربینها!
مریم هنرپیشۀ معروفیه، نه از اون هنرپیشه خوشگلا که همه دوست دارن باهاشون بخوابن- مث آنجلینا جولی! – بلکه مثل اون مرموزا که همه دوست دارن کشف شون کنن- مث ژولیت بینوش!- حالا افتادم تو بازی، کنجکاوی (یا بهتر بگم فضولی) من تحریک شده که کشف کنم چه رازی تو زندگی این خانم بازیگر بی راز وجودداره که میخواد حتمن حتمن حتمن با من در میون بذاره، شاید هم تونسته خودشیفتگی منو قلقلک بده:
کسی که هیچکس رو قبول نداره داره به من اصرار میکنه که قبولش کنم!
دکتر محمدرضا سرگلزایی – روانپزشک
.
مطالب مرتبط
- زیارت معبد سکوت-فصل دوم
- زیارت معبد سکوت – فصل سوم
- زیارت معبد سکوت-فصل چهارم
- زیارت معبد سکوت-فصل پنجم
- زیارت معبد سکوت-فصل ششم
- زیارت معبد سکوت-فصل آخر
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=376