چند پند از مثنوی
یكی از قصههای جالبی كه مولانا در مثنوی دارد، قصه ناشنوایی است که از بیماری همسایهاش باخبر میشود و فکر میكند که باید به دیدن او برود و از طرفی هم میداند که وقتی شروع به احوالپرسی کنند، چیزی از حرفهای همسایهاش نخواهد فهمید؛ پس بنا را بر این میگذارد که طبق عرف پاسخ بدهد.
یعنی با خودش فكر كرد که وقتی ما از كسی میپرسیم: «حالت چطور است؟» او قاعدتاً خواهد گفت: «شکر، الحمدالله»؛ اگر هم که حالش بد باشد، میگوید: «بد نیستم». پس داستان را بر این مبنا برنامهریزی کرد.
آن کری را گفت افزون مایهای
که ترا رنجور شد همسایهای
گفت با خود کر که با گوش گران
من چه دریابم ز گفت آن جوان
خاصه رنجور و ضعیف آواز شد
لیک باید رفت آنجا نیست بد
(گفت چارهای نیست باید به آنجا بروم)
چون ببینم کان لبش جنبان شود
من قیاسی گیرم آن را هم ز خود
(من نگاه میکنم که حرکت لب او علیالقاعده چه چیزی باید بگوید؟)
چون بگویم چونی ای محنت کشم
او بخواهد گفت نیکم یا خوشم
من بگویم شکر، چه خوردی ابا؟
او بگوید شربتی یا ماش با
(وقتی بگویم: «چطوری؟» او می گوید: «خوبم» من هم می گویم: «خدا را شکر» بعد می پرسم: «غذا چه خوردهای؟» میگوید: «فلان غذا را خوردهام» و یا «فلان نوشیدنی را» من هم میگویم: «نوش جانت»)
من بگویم صحه نوشت کیست آن
از آن طبیبان پیش تو؟ گوید فلان
(بعد هم میگویم: «دکترت کیست؟» و او میگوید: «فلان دکتر»)
من بگویم بس مبارک پاست او
چونک او آمد، شود کارت نکو
پای او را آزمودستیم ما
هر کجا شد میشود حاجت روا
(من هم میگویم: «خوب دکتری است، دکتر خوشقدمی است!»)
این جوابات قیاسی راست کرد
پیش آن رنجور شد آن نیک مرد …
اما اولین سوالی که مرد ناشنوا میپرسد، جواب متفاوتی میگیرد:
گفت: چونی؟
گفت: مُردم
گفت: شکر …
اولین سوال این است که «حالت چطور است؟» و بیمار میگوید: «مُردم» او هم میگوید: «خدا را شکر»… سوال بعدی این است که «چه میخوری؟» بیمار که عصبانی شده میگوید: «زهرمار» و او هم میگوید: «نوش جان. خیلی خوب است»… سوال بعد: «دکترت کیست؟»… «عزراییل!»… «خیلی پایش سبک است، هر جا رفته زود کار را تمام کرده»…
بعد از این ملاقات، مرد ناشنوا با خودش فکر میکند که چه عیادت خوبی کرده و زمینه یک رابطه دوستانه را فراهم آورده؛ غافل از آنکه یک دشمن برای خود تراشیده است.
این «False reference illusion» است. یعنی زمانی که اساس استنباط ما بر پایه یک چیز غلط است و بعد «تا ثریا میرود دیوار کج»!
اینجا به بحث مهمی میرسیم که بحث اولویتبندی «Priority setting» است. اصولاً کارهایی را که ما در طی روز انجام میدهیم، میتوان در چهار دسته جای داد:
کارهای مهم و فوری
کارهای غیر مهم و غیر فوری
کارهای مهم و غیر فوری
کارهای غیر مهم و فوری
بهترین حالت این است که کارهای مهم را غیر فوری انجام بدهیم و بدترین حالت این است که کارهای غیر مهم را فوری انجام بدهیم.
پس اولین سوال این است که اساسا چه کاری مهم است؟
چرا که اگر ما اهمیت کارها را درست درک نکنیم، کل این جدول را به خطا ارزیابی میکنیم. اما گاهی اوقات ما در اولویتبندی دچار این اشتباه میشویم که چیزی را که گران قیمتتر است، فدای چیزی میکنیم که ارزان قیمتتر است.
باز مولانا داستانی دارد در مورد مردی که گِل خوار بوده، یعنی تمایل به خوردن مواد و وسایل گِلی داشته است. این مرد برای خرید یک کیلو قند به بقالی میرود؛ اتفاقاً بقال به جای سنگ ترازو از گل سر شوی استفاده میكرده و وقتی برای آوردن قند میرود، مرد شروع به خوردن گل میكند و از طرفی هم میترسد كه نكند بقال متوجه این موضوع بشود؛ حال آن كه بقال ماجرا را میدیده و بهروی خودش نمی آورده است؛ چون ارزش قند بیشتر بود و مرد خریدار داشت در مقابل قند گل میخورد. بعضی از آدمها چیزهای ارزشمندتر را به عنوان بهای چیز های کم ارزشتر میپردازند.
مولانا باز داستان دیگری دارد راجع به «طریقیت» و «موضوعیت». ما گاهی چیزی را که ابزار است، وسیله است، با چیزی که هدف است اشتباه میگیریم. در واقع دو بحث مهم داریم كه طریقیت و موضوعیت هستند؛ یعنی چه چیزی قرار است ابزار رسیدن به چه چیز دیگری باشد.
مثلا جشن تولد گرفتن برای افزون شدن محبت است، اگر قرار باشد جشن تولدی بگیرید و آن جشن تولد آنقدر دردسر و گرفتاری ایجاد کند که محبت ها کم شوند، پس آن جشن تولد نگرفتنش بهتر است! یکی از مشکلاتی که آدمها در اولویتبندی دارند این است گهگاهی یادشان میرود چه چیزی ابزار چه چیز دیگری بوده است.
:مولانا در مثنوی میگوید
«در درون کعبه رسم قبله نیست
چه غم از غواص را پاچیله نیست»
«چون شدی بر بامهای آسمان
سرد باشد جستجوی نردبان
جز برای یاری و تعلیم غیر
سرد باشد راه خیر از بعد خیر »
میگوید: نردبان برای چیست؟
برای اینکه ما روی بام برویم. وقتی که روی بام برویم، آنوقت دیگر نردبان به چه دردمان میخورد؟!
گاهی ما آدمها در اثر گذر زمان یادمان میرود که چه چیزی ابزار رسیدن به چه چیز دیگری بوده است؛ مثلآ تحصیلات ابزار رسیدن به مهارت است؛ حالا اگر در مدرسههای ما آموزشهای لازم برای زندگی به آدمها داده نشود، آنوقت تحصیل کردن، هدر دادن وقت و پول و انرژی است.
گاهی چیزی که برای ما «طریقیت» داشته آن قدر تکرار میشود که بعد از مدتی به جای چیزی که «موضوعیت» دارد مینشیند؛ مثلا اگر كسی به ما بگوید که اساسآ لازم نیست بچهات به مدرسه برود، میگوییم: «این آدم، آدم دیوانه ایست! مگر میشود بچه ما به مدرسه نرود؟!» انگار یادمان رفته که مدرسه رفتن برای چیز خاصی بود.
اگر زمانی در مدرسه سَم در خوراک بچه هامان بریزند، آنگاه عاقلانه ترین کار این است که بچه های ما از مدرسه رفتن امتناع کنند. ولی گاهی آن قدر چیزی تکرار میشود، تکرار میشود که بعد از مدتی طریقیت و موضوعیت جای خود را با هم عوض میکنند.
جملهای هست منسوب به دکتر شریعتی كه میگوید: «هدف، وسیله را توجیه میکند، به شرطی که وسیله، هدف را تخریب نکند».
یعنی اگر قرار باشد شما وسیلهای را انتخاب کنید که خود آن وسیله، هدف را تخریب کند، این وسیله اساسا باید کنار گذاشته شود. اگر قرار باشد ما دارو بخوریم و آن دارو، درمانی ایجاد نکند؛ پس آن دارو خوردن باید کنار گذاشته شود.
باز هم مولانا در این مورد قصهای دارد به نام مجنون و شتر، که میگوید مجنون تصمیم گرفت با شتر به قبیله لیلی برود؛ از قضا آن شتر تازه زایمان کرده و بچهاش که در طویله بود، شیر میخواست. شتر دل نگران بچهاش بود و مجنون دل نگران لیلی:
« همچو مجنون درتنازع با شتر
گه شتر چربید و گه مجنون حر »
مجنون سوار شتر میشود که به سراغ لیلی برود؛ اما بعد از مدتی که راه میرفت، خوابش میگرفت و شتر كه هوای بچهاش را داشت، برمیگشت. بعد از چند ساعت که راه رفتند، مجنون دید که دوباره در جای اول است و این کار بارها تکرار شد. بعد از سه شبانه روز، مجنون میبیند که هی میرود و بر میگردد! نهایتآ مجنون گفت:
« ای ناقه چو هر دو عاشقیم
ما دو ضدّ، پس همره نالایقیم »
میگوید: «من عاشق لیلی هستم که آن طرف است و تو عاشق بچهات که این طرف است. ما هر دو عاشقیم؛ ولی عاشق دو چیز ضدّیم و به همین دلیل ما همرهان نالایقی هستیم». خیلی وقتها ما در زندگی ابزارهایی را برای رسیدن به چیزی انتخاب میکنیم که زمانی نتیجه دلخواه ما را ایجاد میکردند، اما الان دیگر ایجاد نمیکنند؛ ولی ما همچنان به استفاده از آنها ادامه میدهیم.
پائولو کوئیلو در کتاب «زهیر» ماجرای جالبی را نقل میکند. او میگوید:
در ایستگاه قطار نشسته بودم و فکر میکردم که فاصله بین دو ریل قطار (مثلا 110 سانتیمتر) از کجا آمده و چرا؟!
از سوزنبان و نگهبان ایستگاه و راننده قطار پرسیدم که چرا اندازه این ابعاد، این است؟
آنها گفتند که نمیدانیم؛ همیشه این طور بوده!
بعد از آن، پائولو كوئیلو در این مورد تحقیق کرده و متوجه شده وقتی اولین قطار را ساختهاند، از همان ریلهایی برای حركت آن استفاده کردهاند که ترامواهای اسبی روی آن راه میرفتهاند و چون عرض بدن دو اسب در کنار هم مثلا 110سانتیمتر بوده، بنابراین این ریلها با این مختصٌات ساخته شده و اولین قطارها هم این گونه ساخته شدهاند.
حالا در نظر بگیرید که اینها مثلا 5% ریلهایی بودند که بعداً ساخته شدند، اما 95% مابقی هم بر مبنای همان قطارهای اولیه ساخته شدند! بعد میگوید که حتی مخزن سوخت سفینههای فضایی را که میخواستند بسازند، از آنجا كه این مخزنها باید توسط قطاری به این ابعاد حمل میشد، این اندازهها را در ساخت آنها هم مدنظر قرار دادند. بنابراین طراحی سفینهها در نهایت به طراحی ترامواهای اسبی برگشت که آنهم بر مبنای عرض بدن دو تا اسب بود!
پائولوکوئیلو با این مثال میخواهد بگوید چیزی که در یک زمان طریقیت دارد و کار میکند و ابزار رسیدن به چیز دیگری است، ممكن است بعد از مدتی طریقیت خود را از دست بدهد. اما ما همچنان سوار همان شتر هستیم؛ در حالی که آن شتر هیچ وقت ما را به قبیله لیلی نمیرساند… باید ببینیم که چه چیز طریق است، ابزار است، و چه چیزی هدف؟!… ببینیم که چه چیزی گرانقیمتتر است و… ببینیم که چه چیزی را بابت چه چیزی میپردازیم.
دکتر محمدرضا سرگلزایی _ روانپزشک
مطالب مرتبط
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=111