ماهنامه مدیریت ارتباطات، شماره ۱۲۱ – خردادماه ۱۳۹۹
گفتوگو با دکتر محمدرضا سرگلزایی پیرامون کار روشنفکری و نسبت آن با سلبریتی بودن/ شدن
مصاحبه کنندهها: طراوت واحدی – علی ورامینی
.
کار روشنفکری به مثابه بندبازی
دکتر محمدرضا ســرگلزایی، روانپزشــک، سالهاست که دیگر کار بالینی انجام نمیدهــد و تمام وقت خود را مصــروف کار روشــنفکری میکند، البتــه با تخصص خــودش. کتــاب مینویســد؛ درسگفتارهــای متعدد برگزار میکند؛ به نقــد فیلم میپردازد و حضوری پررنگ در حوزهی اجتماعی دارد. کار او البته از همکارانش در دانشــگاههای علوم پزشکی و بخشهای روانپزشکی سختتر است؛ از این جهت که با طیف مخاطبان بسیاری در ارتباط اســت که همه دانشجوی روانپزشــکی و روانشناسی نیســتند و اینکه باید مباحــث را برای این مخاطبان ساده کند؛ (به قول انیشتین: «نه سادهتر!»). خودش معتقد است که این کار بندبازی است. بندی که یک سوی آن ابتذال اســت و سوی دیگرش مباحثی که فقط به کار حلقههای خاص دانشــگاهی و نخبــگان میخورد.
با او در اینباره صحبت کردیم؛ اینکه روشــنفکر در وضعیت کنونی چگونه میتواند روی این بند راه برود و البته تمایز روشــنفکر با سلبریتی چیســت؟ دکتر سرگلزایی در اینباره میگوید: «روشــنفکران قرار نیست از اصول خود عدول کنند، این همان جایی است که روشنفکر برخلاف سایر سلبریتیها نقشــی انتحاری دارد، ولی در عینحال، قرار هم نیست اصول ما چنان متحجّر و انعطافناپذیر باشد که نتوانیم با زبان مردم بازار سخن بگوییم.»
- جناب دکتر دربارۀ پدیدۀ سلبریتیها خصوصاً بعد از اینستاگرام یک نکته وجود دارد و آن اینکه اساساً شما میتوانید هیچ هنر و حتی استعداد خاصی نداشته باشید اما از هر هنرمندی (که او هم قصد سلبریتیشدن داشته باشد) سلبریتیتر و مشهورتر شوید. به نظر شما چرا مردم به چنین کسانی اقبال عمومی نشان میدهند؟ این را از رویکرد روانشناختی بیشتر میتوان بررسی کرد یا فرهنگی-اجتماعی؟ از این بابت برایم سؤال است که اگر با کهنالگوهای پرستش و ستایش هم بخواهیم بررسی کنیم و بگوئیم در قدیم مردم اسطورهها را ستایش میکردند و امروز سلبریتیها را، میبینیم که بعضی سلبریتیها مطلقا هیچ ویژگی خارقالعادهای ندارند و شاید این تحلیل به بنبست برسد.
به نظر من، درباره «جریان سلبریتیمحوری» جامعهی امروز ما، «نظریۀ طبقۀ تنآسا»ی «وبلن» بهترین توضیح برای آن است. میدانید که «تورشتاین وبلِن» در ۱۹۲۴ در آمریکا کتاب «نظریۀ طبقۀ تنآسا» را نوشت و در آن کتاب گفت «طبقۀ نوکیسه» که بهدلیل تغییرات اجتماعی ناگهانی یا اقتصاد رانتی و مافیایی به ثروت بزرگی رسیده، به این دلیل که جایگاه و پایگاه اجتماعی قویای ندارد، میخواهد پایگاه اجتماعیِ نداشتۀ خود را، از طریق پول بهدست آورد، پس شروع میکند به مصرف نمایشی و فراغت نمایشی؛ به این معنی که کالاهای لاکچری و تفریحات لاکچری را میخرد و به نمایش میگذارد.
فرضاً اگر میتواند یک فنجان قهوه را پانزده هزار تومان بخرد، به کافیشاپی میرود که همان را پنجاه هزار تومان بفروشند، اما آن کافه عنوان وی.آی.پی داشته باشد. بعد هم از قهوه و کافیشاپ و مرکز خریدی که به آنجا رفته عکس میگیرد و داخل اینستاگرام میگذارد. چنین فردی اعتبارش را با نمایش پول زیادش به دست میآورد، چون میخواهد بگوید آنچه را مردم به آن علاقه دارند و آرزو دارند، را زندگی میکند.
زندگی چنین اشخاصی برای بیشتر مردم تماشایی است، زیرا آنها در رؤیاهای مردم و در بهشت روی زمین زندگی میکنند. در کتب دینی در وصف بهشت گفته شده که خوردنیها و نوشیدنیهای رنگارنگ و جفتهای رنگارنگ در آن است و فضایی است پر از دُر و یاقوت و تلألؤ و درخشش، مصداق زمینی این بهشت در فضاهای لاکچری تجلّی میکند.
در زمانهای که اعتقادات مذهبی افراد فرو میریزند و مردم از عقاید سنتی فاصله میگیرند، دیگر چندان به بهشت بعد از مرگ نمیاندیشند بلکه غایت آرزویشان این میشود که بهشت را همینجا تجربه کنند. وقتی هم که نتوانند تجربه کنند، آن را به شکل نیابتی در سلبریتیهای طبقۀ نوکیسه میبینند که همان چیزها را میپوشند، همان جفتهای رنگارنگ را دارند و از خوردنیها و مشروبات گرانقیمت و دیدنیهای گوناگون بهرهمندند. مردم از طریق تماشای آنها، به مصداق «وصفالعیش نصفالعیش»، در تجربۀ ایشان شریک میشوند و لذت میبرند.
- پس به نظر شما برای لذت نیابتی، فالوور این دست افراد میشوند؟
بله، و البته دنبال کنندهی چنین سلبریتیهایی شدن شکلهای مختلفی دارد:
بعضیها اصولاً «چاکرمسلک» و «نوکرصفت» و «مرید سیرت» و «بندهوار» هستند. آنها وقتی «خدایگان»های جدید را میبینند که از بهشت زمینی لذت میبرند، احساس میکنند در مقابل چنین کسانی، با این جذابیتها، زیباییها و امکانات، باید به خاک بیفتند. اینها همان فالوورهایی هستند که هرچیزی سلبریتیها بگویند لایک میکنند و قلب میفرستند و اینها در عرصۀ سیاست، همان کسانی میشوند که کورکورانه و متعبدانه همه فرامین سلطان را میپذیرند. «چاکرمسلکها» هرقدر سلبریتیها بالاتر بروند و صفحاتشان فالوور و لایکهای بیشتری بیابند، بیشتر در برابرشان خضوع و خشوع و پرستندگی نشان میدهند.
دستۀ دوم کسانی هستند که با نوعی حسرت آمیخته به حسادت، با نوعی «مهراکین»، علاقۀ توأم با خشم و نفرت، سلبریتیها را دنبال میکنند و در عینحال که آنها را میبینند، هروقت یکیشان دچار رسوایی شود، به او حمله میکنند و در فوروارد کردن آن رسوایی شریک میشوند تا دلشان را خنک سازند.
دستۀ سوم کسانی هستند که میپندارند خودشان هم میتوانند به همین نسخه برسند و تلاش میکنند از طریق زد و بند، رابطه و رانت، و کمفروشی و گرانفروشی، فرصتی برای کسب ثروت جهشی بیابند. اینها نقش سلبریتی را بازی میکنند، اگر او «لوئی ویتون» دست بگیرد، ایشان هم لوئی ویتون دست میگیرند، اگر آنها ماشین «پورشه» سوار شوند، اینها هم تلاش میکنند «پورشه» سوار شوند، اگر آنها تعطیلات به اروپا بروند، اینها هم به اروپا میروند و عکس و فیلم در صفحۀ اینستاگرامشان میگذارند و خودشان را نمایش میدهند.
در این شرایط، طبقۀ نوکیسۀ شروع کننده، چون احساس میکند جایگاهش دارد ضعیف میشود و کسی جز او نباید وی.آی.پی باشد، دنبال ابرلاکچری پوشیدن و وی.آی.پی سوار شدن و امثالهم میرود و بدین ترتیب چرخهای مخرّب بهوجود میآید. از یک طرف، کسانی که به قدرت و ثروت دسترسی دارند، مرتب دستاندازی و پیشرویشان را بیشتر میکنند و نهایتاً به شرایطی میرسند که باید در «وانِ شامپاین» حمام کنند آن هم وانی از جنس مرجان! و برای تحقق این امر لازم است سوءاستفاده هنگفت و استثمار مفرطی بکنند.
گروه آخر هم آدمهای حسرتخوری هستند که از خودشان و شرایط زندگیشان احساس بیزاری و نفرت میکنند و خودشان را شکستخورده، یا بهقول امروزیها «لوزر» میبینند و حالشان بد میشود.
در کل این داستان کلی سلبریتیهای بیهنر و بی استعداد است که فقط از طریق ثروت باد آورده، مصرف نمایشی و لذت نمایشی در جایگاه خدایگان مینشینند.
- در تخصص شما بهعنوان روانپزشک، بیشمار صفحات زرد روانشناسی وجود دارد که همه هم، فالوورهای بسیار زیادی دارد. بهنظر شما ذات روانی ما چنین است که به سمت آنچه آسان و دمدستی است برویم یا چنین تربیت شدهایم؟
خیلی از مردم دوست دارند با کمترین زحمت به دستاوردهای بزرگ برسند، همانطور که با قیمت پایین و سرعت بالا میتوانند فستفودی بخورند که هم لذیذ است و هم سیرشان میکند، میپندارند در دانایی نیز میتوان به شکل فستفودی پیش رفت، کتابهای فستفودی بخوانند، کلیپهای فستفودی ببینند، عضو پیجهایی باشند که اطلاعات روانشناسی فستفودی میدهد. حتی در جریان آموزش روانشناسی هم دانشجویان روانشناسی دنبال این میروند که بدون آگاهی از فلسفۀ ذهن، فلسفۀ علم، تاریخ فلسفه، تاریخ علم و تاریخ روانشناسی، بهسرعت به تکنیکهای درمانی برسند بدون اینکه بدانند هر تکنیک بر مبنای چه نظریهها و رویکردهایی ایجاد شده است.
فقط عوام نیستند که عجولانه دنبال فستفود دانایی و روانشناسی زرد میروند، حتی دانشجویان روانشناسی هم به کلاسهای زرد و کارگاههای زرد تمایل نشان میدهند؛ کارگاههایی که بدون توضیح الفبای ماجرا، در یک پکیج فشرده، آنها را دچار وهم میسازند که با ABCD از پیش تعیین شده، در اتاق درمان بنشینند و جلسات درمانی را ۱، ۲، ۳، ۴ گام به گام پیش ببرند. این هم نوعی عجله داشتن و راحتطلبی است. عوام میخواهند با یک کلیپ یک دقیقهای یا با متنی در حد یک پست اینستاگرامی مسئله و چالششان را در حوزۀ عشق، روابط عاطفی، ارتباط با فرزند، سلامت و… حل کنند.
«نوح هراری» میگوید «علت باقی ماندن مذهب در دوران علم این است که به پیچیدهترین پرسشها سادهترین پاسخها را میدهد.» همین اتفاق دربارۀ فرایند «شبهعلم» و «روانشناسی زرد» هم میافتد؛ اینکه پیچیدهترین پرسشهایی که با اختلافنظرهای بسیاری همراه است، سادهترین پاسخها را میگیرند و اینطور ابراز میشود که «هر رویکردی غیر از آنچه من گفتم غلط است.»
• در این فضای سیطره سلبریتی، کار روشنفکری به نظر شما چه تحولی پیدا کرده است؟ آیا باید به اقتضائات این بستر تن داد و سلبریتی شد و از پس آن کار روشنفکری کرد یا باید همان مسیر سنتی را طی کرد و انتظار تغییر کوتاه مدت نداشت؟
من در یکی از مقالاتم تحت عنوان «آرکیتایپ روشنفکران» به نقش دشوار و گاهی پارادوکسیکال یک روشنفکر اشاره کردهام؛ از یک طرف روشنفکر باید نقش «کهن الگوی خردمند» را داشته باشد تا به جریان انبوهی از دانش وصل باشد و مسائل را درست بفهمد و تحلیل کند، و از سویی نقش «کهن الگوی دلقک» را بازی کند برای اینکه بتواند مردم را مثل «ولتر» جذب کند و همچون «بهلول» قدرت را به نقد بکشد، و از جهتی «کهن الگوی جنگجو» که وقتی با عوامِ دارای قدرت تودهای، یا با حاکمان و نهادهای قدرت، مواجه میشود که میخواهند دهانش را ببندند، قدرت، شجاعت و پایداری بیابد. در مقالۀ «کهن الگوی روشنفکران» اشاره کردهام که کار روشنفکر به بندبازی میماند.
در مقالۀ دیگری به اسم «روشنفکری و شبهروشنفکری» هم گفتهام که کار روشنفکر به مصداق بندبازی است، زیرا از یک طرف باید با دانشمندان در ارتباط باشد و از سویی با عوام؛ باید بتواند دانش را از دانشمندها بگیرد، سادهسازی کند و به دست عوام بدهد. دشواری کار در این است که در عینحال که باید این کالا و خدمات و غذا برای مخاطب عام جذاب باشد، باید مراقبت کند آنقدر سادهسازی نشود که اصل مطلب را مختل و تبدیل به گفتمان زرد و عوامفریب و پوپولیستی سازد.
از جهت دیگر، باید دقت کند که اگر آن مخاطبی که نیاز به تغییر دارد حرف وی را نشنود، تبدیل به گفتمان بین روشنفکران به مصداق «خود گویم و خود خندم» میشود. وقتی مجلهها و مقالههای برخی روشنفکران «برج عاجنشین» را باز کنی، میبینی غیر از خودشان شخص دیگری از گفتههایشان سر درنمی آورد. روشنفکران باید مراقب باشند که از این طرف بام یا آنطرف بام نیفتند. من با آن یادداشت آقای «کاوه بهبهانی» کاملاً موافقم که استعارۀ «سلبریتی انتحاری» را به کار میبرد: «روشنفکر از یک طرف تلاش میکند نوعی سلبریتی فرهنگی شود، و از سوی دیگر در جایی که لازم باشد، کل اعتبار اجتماعیای را که به دست آورده خرج میکند، زیرا بهجای آنچه مخاطبان دوست دارند، صرفاً به تبیین و تقریر حقیقت پرداخته است.»
- با این حال منتقدان میگویند ساختار و بستری که امروز «فضای مجازی» میخوانیم و شاید در زمان ولتر نمود دیگری داشته ( مثلاً روزنامه یا کوچه و خیابان) چنین است که امکان ندارد واردش شوید و فضا مثل گردابی شما را داخل نکشد. اگر من بخواهم در بازار سلبریتی دوام داشته باشم و دائماً سلبریتی مورد توجه باشم، باید آن چیزی را به مردم بدهم که مورد توجه قرار میگیرد. نقدی که به آقای بهبهانی مطرح میشود این است که اگر من بخواهم در یک جا انتحاری عمل کنم، شاید فقط همان یک بار از عهدهاش بربیایم و بار دوم کسی دور و برم نماند. سؤالم از شما بهعنوان روانپزشکی که کار روشنفکری هم میکند این است که آیا ساختار ذهنی انسان چنین است که یک روشنفکر بتواند در برابر وسوسه و جذابیت سلبریتیبودن، پول داشتن و در معرض دید قرار گرفتن مقاومت کند؟ آیا امکان پذیر است که کسی در برابر این گرداب مقاومت کند؟. نظر شما در اینباره چیست؟
این نقد مشمول خیلی حوزهها میشود. وقتی یک آدم اخلاقی هم وارد مبارزۀ اجتماعی میشود، گاهی مجبور است بین «پیروزی» و «اخلاقی عمل کردن» انتخاب کند. من در کتاب «اخلاق و آزادی» که بهصورت پی دی اف و صوتی در کانال تلگرامم موجود است به این پارادوکس اشاره کردهام که که «مبارزان راه آزادی که در عین حال اخلاقی هستند، در جایی که معارضان و مخالفانشان از همۀ ابزارهای غیراخلاقی، از خشونت گرفته تا عوامفریبی، استفاده میکنند، اگر از همین ابزارها بهره نگیرند شانسی برای برد ندارند.».
هنگام ورود به مبارزۀ اجتماعی یا فعالیت اقتصادی یا هر کاری که در عرصۀ عمل بخواهید انجام دهید، مجبورید از فضای تئوریک و انتزاعی فاصله بگیرید و به فضای انضمامی و اجتماعی بیایید. در این شرایط، همیشه در معرض این هستید که با یک اشتباه به ورطۀ همان چیزی بیفتید که با آن مبارزه میکنید؛ یعنی به قول نیچه باید مراقب باشید برای مبارزه با «هیولا» تبدیل به «هیولا» نشوید. گاهی روشنفکر خودش هم تبدیل به هیولا میشود و درگیر حفاظت از اعتبار و پرستیژ خودش میشود و گاهی هم برای تعهد به ارزشهایش خطر میکند و تمام اعتبارش را خرج میکند، این همان بندبازی دشوار روشنفکری است، تمام مبارزهها همین داستان را دارند.
البته میدانید که نظریهپردازهای هگلی و مارکسیست معتقد به «ضرورت تاریخی» (necessity) هستند. در بعضی موقعیتهای تاریخی آدمی که آمده تا در مبارزهای شرکت کند و پیه فدا شدن اعتبارش را به تنش مالیده، فرصتی برایش پیش میآید که میتواند بدون نابود شدن، دیده شود و اندیشهاش در بین عموم تکثیر و ترویج شود، مثل فرصتی که برای «ویکتور هوگو» و «امیل زولا» پیش آمد.
و بالاخره، کسانی که میگویند روشنفکر نباید در عرصۀ عمل به چنین عرصههایی وارد شود، چه پیشنهاد جایگزینی دارند؟ اگر این کار را نکند چه کند؟ اگر قرار باشد روشنفکر در عرصۀ اجتماع وارد نشود و بندبازی پرخطر انجام ندهد، پس چهکار باید بکند؟ منتقدانی که میگویند روشنفکر نباید وارد این فضاها شود چون ساختار این فضاها آدمها را تبدیل به یک سلبریتی میکند که هدفش فقط دیده شدن است، پس پیشنهادشان چیست؟ یعنی در جامعهای که همۀ مردم در فضاهای اجتماعی هستند، چه باید بکنیم؟ آیا کتابی بنویسیم که با تیراژ پانصد جلد چاپ شود یا محفلی بگذاریم که نهایتاً بیست نفر در آن شرکت میکنند و آن بیست نفر هم هیچ تأثیری روی دو هزار نفر ندارند؛ فقط خودشان هستند و خانوادهشان؛ و همه خود را به نحوی ایزوله کردهاند که آلوده نشوند؟ اگر آلترناتیو و پیشنهاد بهتری باشد، خیلی هم خوب است.
- آقای دکتر، در دهۀ درخشان روشنفکری ما، دهههای سی و چهل که کسانی مثل شاملو، نجف دریابندری، مرتضی کیوان و دیگر کسانی که اسمشان را میدانید توانستند سر بربیاورند و منجر به اتفاقهایی شوند، امکانات کنونی وجود نداشته است؛ البته آن زمان تیراژ کتاب بیشتر بوده، ولی بعضیها معتقدند بالا بودن تیراژ کتاب به این دلیل بوده که کتابهای کمتری یافت میشده؛ یعنی الان فرضاً ده جلد کتاب داریم هرکدام پانصد نسخه، آن موقع یک جلد داشتیم با پنج هزار نسخه. در همین شرایط بعضیها توانستند تأثیرگذار باشند. بعضیها این نقد را وارد میکنند که شبکههای اجتماعی بسیار شتابزده هستند و هیچچیز در آنها ماندگار نمیشود و عمق پیدا نمیکند و این زود رفتن باعث میشود که تأثیر روشنفکران در فضای مجازی عمیق نشود. از همین بابت میگویند که اگر کسی دوام بیاورد و کارش را در بلندمدت دنبال کند تأثیرگذار میشود. یک مثال خارجی که خودتان بهتر میدانید این است که در زمان خودِ نیچه کتابهای او موردتوجه قرار نمیگرفتند، ولی تن به بازار عرفی و عامی نمیداد و افکارش به مرور خیلی بیشتر از امثال ولتر مخاطب پیدا کرد. شاید الان بگویید زمانه عوض شده و کسی که وارد میدان سلبریتیشدن نشود محو میشود.
تعداد زیادی از روشنفکران دهۀ سی روزنامهنویس بودند. آن آدمی که یک کتاب سنگین را ترجمه میکرد، در روزنامه هم با زبانی ساده متنی کوتاه مینوشت، ماندگاری روزنامه هم نهایتاً یک روز یا یک هفته است. در فضای رسانهای آن زمان، روزنامه رسانۀ تندگذر به شمار میرفت ولی تعداد زیادی از آن روشنفکران به روزنامه راه پیدا میکردند و بسیاری از تحولات اجتماعی را همین روزنامهها رقم زدند که خیلی وقتها مطالبشان را با طنز مینوشتند؛ مثلاً اشعار نسیم شمال (سید اشرفالدین حسینی گیلانی).
به نظر من، روشنفکران موفق هم تا حد زیادی وارد فضای عامیانه و سطحی شده بودند تا مخاطب عمومی را جلب کنند. به موازات همین جلب مخاطب، و نه جدا از آن، خیلی از ایشان کارهای فکری عمیق هم انجام میدادند. دومین نکته اینکه تأثیرگذاری بزرگ آنها با همین «ضرورت تاریخی» همراه بود. بعد از سقوط رضاشاه یک «دورۀ باز» داشتیم. در فاصلۀ سقوط محمدعلیشاه تا کودتای رضا شاه نیز یک «دورۀ باز» بود. اغلب روشنفکرانی که مثل «میرزادۀ عشقی» و «فرخی یزدی» کشته نشدند و مردم حرفشان را شنیدند در فضای تاریخی خاصی قرار گرفتند که زمینه را فراهم کرد تا روشنفکرها بهجای اینکه کشته شوند، حرفشان شنیده شود و در روزنامهها دستبهدست بگردد. آنها هم در زمان خودشان اقدام «سلبریتی انتحاری» انجام دادند ولی در شرایط تاریخی مساعد موفق شدند بندبازی شان را موفق به انجام رسانند.
- دربارۀ متفکران جدی جهانی هم همین نظر را دارید؟
آدمهایی مثل هگل، نیچه و آدام اسمیت قرار نبود روشنفکر باشند، آنها کارهای آکادمیک و تئوریک میکردند. روشنفکرها کسانی بودند که کارهای آکادمیک این افراد را به دیگران معرفی میکردند. تعداد آدمهایی که در یک دوره «فلسفۀ غرب» میخوانند خیلی کم است، اما این که «یوستین گردر»، بهعنوان یک دکترای فلسفه، به دبیرستانهای نروژ برود، درس بدهد و در کتاب «دنیای سوفی» تاریخ فلسفه را به نوجوانها و جوانها منتقل کند، کار بزرگی است.
اگر یوستین گردر کتاب نمینوشت، آن آدمها هیچوقت «مارکس» و «هگل» و «افلاطون» و «ارسطو» نمیخواندند. یوستین گردر بعضیها را علاقهمند کرد که فلسفه بخوانند یا حداقل به کارهای فکری بزرگ احترام بگذارند. «آلن دوباتن» ادامۀ تحصیل در دانشگاه را رها کرد و پروژهی «فلسفه برای عموم» را ساخت. او کتابهای سادهسازی شده و مصور مینویسد. خودِ من که هیچوقت فرصت نداشتم فلسفه را به شکل آکادمیک بخوانم، بسیاری از اطلاعاتم راجع به فلسفه را از کتابهای سادهسازی شدۀ آلن دوباتن به دست آوردم؛ دستکم از همانجا به مطالعۀ بیشتر فلسفه علاقهمند شدم.
معرفی نیچه و مارکس به عموم مردم هم توسط عدهای بوده که افکار آنها را سادهسازی کردهاند تا به افراد کمتوانتر، کمحوصلهتر و کمدانشتر منتقل کنند. آنها در ترویج افکار نظریهپردازان بزرگ خیلی نقش داشتهاند. در مقالۀ «آرکیتایپ روشنفکران» اشاره کردهام که قرار نیست همه روشنفکر شوند، زیرا بعضیها «کاراکتر خردمند» را دارند کسی با این کاراکتر مینشیند و یک کتاب بزرگ مثل «عهد عتیق» را میخواند و ترجمه و تحلیل میکند. این شخص «کاراکتر دلقک» را ندارد که بتواند عوام را سرگرم کند و برایشان قصه بگوید.
او دارای «کاراکتر جنگجو» هم نیست که به شکل مستقیم راجع به نهاد قدرت چیزی بگوید و آماده باشد که فردا بیایند و او را ببرند. کار او در جایگاه خودش محترم و ضروری است، پس قرار نیست او جای روشنفکر را بگیرد یا روشنفکر جای وی را بگیرد. به نظر من اینها در طول هم هستند و نوعی چرخۀ رشد فرهنگی را تشکیل میدهند، ولی روشنفکر که به عرصۀ اجتماع میرود، طبیعتاً لغزشپذیرتر است؛ میتوان واژۀ «انتحاری» یا «لغزندگی» را برای چنین نقشی به کار برد. امکان اینکه یک روشنفکر از یک سمت این بام بیفتد زیادتر از افراد تئوریک و آکادمیک است. نقش او برای خودش خطرناکتر از کسی است که صرفاً در فضای آکادمیک تولید علم میکند.
- شما تفکیک خیلی خوبی بین روشنفکر و آکادمیسین انجام دادید. جمعبندی من از فرمایش شما این است که آکادمیسین میتواند کارش را در خلوت خودش، در دانشگاه، آزمایشگاه یا کتابخانه انجام دهد، اما روشنفکر امروزی قادر نیست پای خودش را در فضاهایی که همۀ مردم هستند نگذارد.
دقیقاً درست است. روشنفکر باید مثل سقراط داخل بازار بیاید. اگر داخل بازار نیاید، میتواند مثل افلاطون داخل آکادمی بماند، ولی او دیگر روشنفکر نیست، بلکه مدرسۀ فلسفه برای مخاطبان خاص میسازد، که آن هم مهم و مفید و ضروری است. قرار نیست «آلن دو باتن» جای «جان راولز» را بگیرد یا برعکس «آلن بدیو» کار «یوستین گردر» را انجام دهد.
«یووال نوح هراری» که تلاش میکند یک بصیرت تاریخی به عموم بدهد خیلی بیشتر مورد توجه عموم قرار می گیرد و خیلی بیشتر هم مورد حمله و نقد قرار میگیرد تا «میرچا ایلیاده» یا «جیمز جرج فریزر».
- شاید این دعوا هرگز تمام نشود. کسانی معتقدند که سقراط «برند خرمگس» خود را ساخت و وارد میدان شد. ولی عدهای معتقدند که سقراط برای اینکه موردتوجه قرار گیرد ذرهای از اصول خود عدول نکرد و باج نداد.
بله، روشنفکران هم قرار نیست از اصول خود عدول کنند، این همانجایی است که روشنفکر برخلاف سایر سلبریتیها نقشی انتحاری دارد، ولی در عینحال، قرار هم نیست اصول ما چنان متحجّر و انعطافناپذیر باشد که نتوانیم با زبان مردم بازار سخن بگوییم. سقراط میتوانست نقش روشنفکری را کنار بگذارد و بگوید «من بهعنوان یک خردمند، کارهای کتابخانهای و آکادمیک اساسی و پرمایه انجام میدهم و باقی میگذارم تا زمانیکه آدمهایی آنها را کشف و ازشان استفاده کنند.» در این صورت محکوم به نوشیدن جام شوکران نمیشد. نقش روشنفکر اقتضا میکند که از مدیای زمانه که عوام مخاطب آن مدیا هستند بهره بگیرد. در زمانۀ سقراط این مدیا بازار بود و بعد از آمدن ماشین چاپ تبدیل به روزنامه و سپس رادیو، تلویزیون و فضاهای مجازی شد. اگر بخواهیم از رسانهها امتناع کنیم تا آلوده نشویم، در واقع نقش روشنفکر را، که رابط بودن میان خردمندان و عموم مردم است، حذف کردهایم. شاید روزی هم به این نتیجه برسیم که چارهای نداریم جز اینکه نقش روشنفکر را حذف کنیم، اگر به این نتیجه برسیم که هرکس این بندبازی را انجام داده لغزیده است و هیچکس نتوانسته از این پل صراط به سلامت عبور کند.
.
مطالب مرتبط
- روشنفکر و شبهروشنفکر
- آرکهتایپ روشنفکران
- روشنفکر کیست؟
- فستفود دانایی!
- ضرورت معرفتی اخلاق – فصل اول از کتاب «اخلاق و آزادی»
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=8379