“تنهایی ات را بپذیر”
مصاحبه ی دکتر فاطمه علمدار (جامعه شناس) از از مجلّه ی ادبی «الف-یا» با دکتر محمّدرضا سرگلزایی (روانپزشک) درباره ی کتاب «سیر عشق» آلن دو باتن:
قسمت چهارم
در نتیجه آلن دوباتن این عشق مقدس را نقد میکند و به آدمها میگوید وقتیکه عاشق میشوید احساس میکنید که یک تجربۀ فرابشری دارید؛ ولی این تجربۀ اثیری و فرابشری بازیابی یک خاطرۀ خیلی قدیمی از آن رحم گرمونرم و آغوش امن مادر است و نشئتگرفته از آن است و تقلّای تو برای وصل، تقلّای بچهای است که چنگ میزند تا پستان مادر را بگیرد و بیتابی تو که نکند معشوق تو به کسی دیگری نظر بیندازد، معشوق تو به رقیبان و حریفان نگاه کند، چیزی نیست غیر از همان ترس یک کودک که دچار Separation anxiety است؛ در نتیجه ما وقتی عاشق میشویم بهنوعی پسرفت سنّی و Regression پیدا میکنیم و همین هم دلیل این است که ما انسان کامل را جستجو نمیکنیم که عاشق او بشویم. ما ابتدا عاشق میشویم و بعد معشوق را انسان کامل میبینیم؛ زیرا انسان کامل از نظر آن منِ غریزی ما، آن نوزاد درون ما، مادر است و در واقع مادر «انسان-خدا» است؛ بنابراین ما میگردیم همان مادر را پیدا میکنیم، کسی را پیدا میکنیم که شبیه مادر و پدرمان است؛ پس نواقص پدر و مادر ما را هم دارد؛ ولی همان نواقص باعث میشود که ما یاد پدر و مادر بیفتیم و آنها را در وجود او بیابیم. نوستالژی ما همان است. در نوستالژی ما گذشته را طلایی می بینیم، حتی نقص های آن را هم طلایی می بینیم و نواقص گذشته را هم طلب می کنیم! یکی از دوستان من بعد از چند سال از استرالیا برگشته بود. با هم دربند رفتیم. تا از ماشین پیاده شدیم گفت: «وای چقدر دلم برای این بوی گند رودخانۀ دربند تنگ شده بود!» نوستالژی اینچنین است؛ میلان کوندرا در کتاب ignorentia (که به فارسی با نام جهالت منتشر شده است) نوستالژی و ضد آن را که آن را ignorentia نامیده است را بررسی میکند. مواقعی دلمان برای خانۀ قدیمی مادربزرگ و پدربزرگ تنگ میشود. خانۀ پدربزرگ مختصاتش این بوده که علاوه بر اینکه حوض وسط حیاط پر از ماهی بوده، گلدانهای شمعدانی و درخت انار هم اطراف آن حوض بوده، مارمولک هم روی دیوارش بوده، سوسک هم در دستشوییاش بوده. وقتی ما خانهای شبیه خانه پدربزرگ میبینیم دلتنگیمان برطرف میشود. احساس انس میکنیم؛ حتی با همین نقصها و شکستگیهایش. مثل سریالهای تلویزیونی که خانۀ پدربزرگ وسط آن حوض دارد و داخل آن هم ماهی و هندوانه و سیب است و دورش هم درخت دارد؛ ولی کسی دوربین فیلمبرداری نمیگیرد از دستشویی پر از سوسک فیلم بگیرد. ما هم وقتی عاشق میشویم مثل دوربین سریالهای تلویزیونی از خانۀ پدربزرگ فیلم برمیداریم. ما هم مثل آن سریالهای تلویزیون وقتی آن خانۀ نوستالژیک را مرور میکنیم، وقتی آغوش پدر مادر را مرور میکنیم، بهشت کودکی را نشخوار میکنیم و درنتیجه دلمان آن را میخواهد. کسی را میبینیم که یک چیزهایی از او ما را یاد مامان میاندازند، مارا یاد بهشت گمشده میاندازند؛ اما آن بهشت گمشده مختصات آزاردهنده هم داشته و اتفاقا همان مختصات آزاردهنده هم، چیزی است که ما دلمان برایش تنگ شده؛ چون اگر خانۀ پدربزرگ باشد؛ ولی دستشوییاش دستشویی مدرن باشد، کف حیاطش بهجای موزاییکهای شکسته موزاییک نو داشته باشد دیگر آن احساس اُنس را با آن خانه نداریم. احساس غربت میکنیم. دیگر احساس نمیکنیم خانۀ پدربزرگ است؛ در نتیجه ما آدمهایی را که شبیه پدر و مادرمان هستند جستجو میکنیم. آنها هم مثل پدر و مادرمان جنبههای مثبت دارند و مثل پدر و مادرمان جنبههای منفی دارند و بعد ما آنها را با تصوّر و تخیّلمان کامل میکنیم؛ چون ما نیاز داریم به اینکه او را انسان-خدا کنیم، او را بهشت گمشده کنیم و به آن بهشت یا خدا بازگشت پیدا کنیم؛ در نتیجه ما آن لحظه که عاشق میشویم واقعا معشوق به نظرمان کامل میآید؛ یعنی اول ما عاشق میشویم بعد او را کامل میبینیم؛ نه اینکه اول روی باسکول ببریم وزن کنیم بعد عاشق شویم و ناکامل بودن معشوق به این خاطر نیست که ما دنبال ناکامل میگردیم چون خودمان ناکامل هستیم؛ بلکه به خاطر این است که تصویر ما از خدا و بهشت یک خاطرۀ پر از نقص و عیب است؛ چون ما داریم تجربۀ خودمان را به بهشت فرافکنی میکنیم و گذشتۀ خودمان را جستجو میکنیم؛ مثلا ما وقتی بهشت آخرت را هم تصویر میکنیم میگوییم آنجا جوی شیر و عسل جاری است. بعد آدم فکر میکند اگر همچین چیزی باشد چقدر آنجا پشه جمع میشود، چقدر گندیدگی ایجاد میشود؛ مگر اینکه شیرش شیر نباشد و عسلش هم عسل نباشد! یعنی در واقع همۀ تجسمات ما از بهشت هم، تجسماتی است که در آن نقصهایی که در زندگی بشری وجود دارد آنجا هم وجود دارد یا مثلا خدا را مجسم میکنند به شکل یک پدر بخشنده، آنوقت نقصهایی که در پدر بخشنده وجود دارد در تصویر ما از خدا هم وجود دارد؛ بنابراین خدا غضب میکند، خدا عصبانی میشود، خدا انتقام میگیرد، صفات خدا را که نگاه کنیم میبینیم چقدر در این صفات آنتروپومورفیسم Anthropomorphism وجود دارد، «انسان ریختنمایی» در آن وجود دارد؛ چون تجسم ما چیزی غیر از تجربۀ ما نیست، ما چیزی را که تجربه نکردهایم نمیتوانیم تصور و تجسم کنیم؛ بنابراین ما کامل را که مجسم میکنیم یک کامل کاذب است؛ در واقع سودوپرفکت Pseudo-perfect است. در نتیجه آن را میبینیم و میگوییم: «این همان است، Eureca، یافتم!»؛ ولی آن کسی که فکر میکنیم کامل است وقتی بیشتر با او بمانیم میبینیم آن گل خاری دارد که ما را اذیت میکند، آن جوی شیر و عسل پشههایی دارد که غیرقابل تحمّلاند؛ بنابراین فکر میکنم ما در جستجوی کامل نیستیم. ما در جستجوی مادر هستیم؛ حتی در جستجوی کمال هم به دنبال مادر کامل هستیم؛ یعنی کسی که از مادر ما «مادرتر» باشد؛ ولی نوستالژی ما و آن تجربۀ پیشینی ما باعث میشود که ما آن را در جایی کشف کنیم که نقصهای مادرمان هم در آن وجود دارد؛ یعنی اگر مادر ما خیلی دلسوز و درعینحال خیلی کنترلکننده بوده، یک همسر خیلی دلسوز و خیلی کنترلکننده هم پیدا میکنیم؛ گاهی اوقات هم میخواهیم معکوس انتخاب کنیم؛ یعنی مادر ما مادر نامطلوب بوده است، به همین دلیل ما میخواهیم کسی را پیدا کنیم که شبیه مادر نباشد. کسی را پیدا میکنیم که نکات مثبت مادر را هم ندارد، کسی پیدا میشود که کنترلکننده نیست، ولی دلسوز هم نیست، بیتفاوت است. بعد شاکی میشویم که چرا بیتفاوت است؛ درحالیکه این بیتفاوتی انتخاب خودمان بوده، انتخاب اینکه کسی ما را یاد مادر نامطلوبمان نیندازد؛ در نتیجه داستان اینجوری میشود که عشق جستجوی تجربۀ مجدد پیوستن به رحم مادر و به پستان مادر است و چیزی که آلن دوباتن میگوید این است که چنین نگاهی به آن داشته باشیم و عشق پیامدی جز ناکامی ندارد.
دکتر محمدرضا سرگلزایی – روانپزشک
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=492