تاریخ اندیشه-مدرنیته
«ماکس وبر» یکی از کسانی است که مدرنیته را تعریف کرده است.
او مدرنیته را Disenchantment تعریف میکند. Enchantment در انگلیسی یعنی راز ورزی، تقدس، حریم قائل شدن. Disenchantment یعنی جایی که تقدس زدایی شده است. مثلآ ممکن است در یک کشور به راحتی بتوان شهردار را زیر سوآل برد؛ بعد به استاندار که میرسد کمی سخت میشود؛ و به مقامات بالاتر که میرسد خیلی سختتر… و بالاتر از آن، هیچ کس اجازه ندارد حرف بزند!
این جامعه، Enchantment پیدا نکرده و جامعه ای غیر مدرن است. حتی اگر هر نفر در جیبش دو دستگاه تلفن همراه داشته باشد و یا در هر اتاقی دو عدد لپ تاب داشته باشیم؛ این جامعه یک جامعه مکانیزه است اما یک جامعه مدرن نیست. مدرنیته به معنی Disenchantment است؛ یعنی حریمی وجود نداشته باشد و شما بتوانید همه چیز را زیر سوآل ببرید. مثلآ در کشوری مثل آمریکا که بخش قابل توجهی از مردم مذهبی و مسیحی هستند؛ فیلمی ساخته شود که در آن اساسآ حضرت مسیح را زیر سوال ببرد!
«نیچه» میگوید: «شکستن بتها مهم نیست شکستن خوی بت پرستی است که مهم است.» در یک جامعهی مدرن خوی بت پرستی شکسته شده و مردم به دنبال پرستش یک نهاد و یا یک فرد و یا یک گزاره نیستند. در چنین جامعهای، تداوم هر نهاد یا گزاره تا هنگامی است که اثربخشی آن بیش از هزینهاش باشد و هر وقت که موازنه این دو مختل شود آنگاه این گزاره، این نهاد یا این شخص میتوانند بازنشسته شوند.
اما در جامعهای که خوی بتپرستی وجود دارد؛ حتی اگر کسی بت بشکند؛ بعداً، از خودش بت ساخته میشود! نمونه این موضوع جامعه هند است. اگر تئوری بودایی را بطور مفصل مورد مطالعه قرار دهید؛ میبینید که خواستهی «بودا» این بوده که هیچ بتی پرستیده نشود و اصلآ راجع به خدایان صحبتی نکرده است. این همان چیزی است که «ویتگنشتاین» هم میگوید. به نظر او صحبت کردن در مورد خدایان، در مورد الوهیت و زندگی و مرگ، nonsense است؛ یعنی مزخرف است… چرند است! چرا که ما هیچ ابزاری برای اثبات و درک این موضوع در دسترس نداریم. مثل اینکه ما بر سر اینکه وزن من ۶۰ یا ۶۵ کیلوست بحث و شرط بندی و یا حتی انتخابات کنیم در حالی که اصلاً ترازویی در دسترس نداریم!
در چنین وضعی کل این بحث nonsense است. زیرا ما در مورد چیزی صحبت میکنیم که نهایتآ verification و falsification (یعنی اثبات پذیری و ابطال پذیری) ندارد. نتیجه همان چیزی است که نیچه در قرن بیستم میگوید. وقتی میگوییم صحبت کردن در مورد متافیزیک nonsense است؛ منظور این نیست که متا فیزیک وجود دارد یا وجود ندارد؛ بلکه صحبت کردن در مورد این موضوع را کار بیهودهای میدانیم… (میگویند که از کسی پرسیدند: «در آسمان چند ستاره هست؟» گفت: «۱۵۰۰ عدد»… پرسیدند: «از کجا میدانی ۱۵۰۰ عدد؟» گفت: «اگر قبول ندارید بشمارید!»)
آنچه بودا میگفت در حقیقت همان چیزی است که ویتگنشتاین گفته است. در واقع او میگفت که راجع به متافیزیک نباید صحبت کرد؛ فقط می توان راجع به «اینجا و اکنون» حرف زد. اما امروز هزاران بت از همان بودایی ساخته شده که قرار بود سنت شکنی کند و مردم به جای اینکه راجع به ایدهی nonsense بودن متافیزیک او بیاندیشند؛ جلوی مجسمه او عود روشن میکنند و فال میگیرند و تعظیم و تکریم میکنند!
بنابراین ویژگی مهم مدرنیته بر اساس گفتهی نیچه «شکسته شدن خوی بت پرستی» و بنا به گفتهی ماکس وبر «تقدس زدایی یا disenchantment» است.
بعضی از مردم فکر میکنند که با ماشینی شدن میتوانند به مدرنیته برسند؛ در حالیکه اگر در جامعه ای اصل مدرنیته وجود نداشته باشد؛ استفاده از ابزارهای مدرن هیچ کمکی نمیکند. ارزش وجود کامپیوتر در این است که محاسبات را دقیقتر و سریعتر انجام میدهد و نه چیزی بیشتر! آنچه جامعهای را مدرن میکند قداست زدایی است نه ماشینی شدن.
مارکس جمله خیلی معروفی دارد: «مذهب افیون تودههاست». معنی این جمله مارکس این است که تودهها، مردم طبقه فرو دست، مردم زجر کشیده و محروم، برای تسکین درد و رنج خود به یک مسکن احتیاج دارند و مذهب، همان مسکن است! زیرا از یک طرف به شما میگوید که در مقابل رنجی که میکشید پاداش خواهید گرفت؛ و از طرف دیگر هم دلتان را خنک میکند؛ چون میگوید که پولدارها به بهشت نخواهند رفت!… «ابوذر غفاری» میگفت: «در عجبم از مردی که نانی در سفره اش نمییابد و با شمشیر آخته به مردم حملهور نمیشود»! وقتی به زحمتکشان یک جامعه گفته میشود که در آن دنیا به بهشت خواهند رفت و ثروتمندان به جهنم؛ دیگر چه کسی به قول ابوذر غفاری با شمشیر آخته به ثروتمندان حملهور خواهد شد؟! این می شود افیون تودهها!
اما اگر این افیون را بگیریم درد خیلی بزرگی جایش را خواهد گرفت. (مریضی داشتم که ترک اعتیاد کرده بود. می گفت: «ببین دکتر، وقتی ترک نکرده بودم یه مشکل داشتم ولی از وقتی که ترک کردم هزار مشکل دارم!» پرسیدم: «چطور؟» گفت: «تا وقتی که اعتیاد داشتم؛ صاحبخونه میخواست بیرونم کنه یه دود اضافه میکردم؛ زنم نق میزد دو تا دود اضافه میکردم؛ با هر مشکل دیگه هم سه دود و چهار دود… بنابراین دیگه مشکلی تو دنیا وجود نداشت غیر از اینکه دیگران میگفتند تو معتادی! ولی از وقتی که ترک کردم؛ صاحب خونه که جواب میکنه… لوله آب که میترکه… زنم که نق میزنه… همهی این مسائل رو من باید حلش بکنم!!!») وقتی که افیون را از جامعهای بگیرید آن جامعه دچار یک سری رنجها و دلتنگیهایی میشود. یعنی انسان در چنین جامعهای احساس پوچی میکند. زیرا سوالاتی وجود دارند که انسان مشتاق است برایش جوابی پیدا کند و نمیتواند بیتفاوت از کنارش بگذرد. «اروین یالوم» میگوید: «انسان موجودی است تشنه معنا که به جهانی پرتاب شده است که به او معنایی ارایه نمیدهد.»
«از کجا آمدهام؟ آمدنم بهر چه بود؟
به کجا میروم آخر ننمایی وطنم…»
اینها سوالاتی هستند که جوابی برایشان پیدا نمیشود؛ زیرا برای پاسخ به این سوالات بایستی از تاریخ بیرون رفت تا مبدأ و مقصد و معنا را دید. در حالی که همهی انسانها، بلااستثناء، محصور در تاریخ و جغرافیا و زبان و فرهنگ خود بودهاند. بنابراین هیچ انسانی نمیتواند به درستی جواب این سوالها را پیدا کند. اما وقتی کسی برای این انسان تشنهی معنا با سوالات بیپایانش، جوابی ارائه میدهد؛ حتی اگر این پاسخ قابل رد یا اثبات هم نباشد؛ آرامش را به او هدیه میکند. به عبارت دیگر، این پاسخِ نامعتبر، دارای یک کارکرد روانشناختی است. در مقابل، وقتی که قداست زدایی می کنید و بتها را میشکنید؛ احساس پوچی و دلسردی خواهید کرد.
بههمین خاطر «آنتونی گرامشی» جملهی خیلی قشنگی دارد که میگوید: «چالشی که انسان در دوره مدرنیته با آن مواجه میباشد این است که این پندارها، این وهمها و این قداستها را کنار بگذارد و دلسرد هم نشود!» مثل اینکه بگویید چالش درمان اعتیاد این است که مواد مصرف نکنید و خمار هم نشوید! مسلماً کار سختی است! چالش انسان مدرن هم این است که بتواند بدون افیون به زندگی کردن ادامه دهد و دلسرد هم نشود.
وقتی که اجازه پیدا کردید که همه چیز را زیر سوال ببرید؛ وارد مکتب skepticism و یا شک گرایی (شک ورزی) شدهاید. بههمین دلیل عدهای مکتب سقراطی، یا تعریف سقراط از عقلانیت را مکتب شک ورزی skepticism نامیدهاند.
مسیح میگوید: «وقتی که باور کنید؛ خواهید دید!» همان گونه که مولانا میگوید:
«پیش چشمت داشتی شیشه کبود
زان سبب عالم کبودت مینمود»
یعنی وقتی که ما عینکی با شیشهی آبی به چشم خود بگذاریم همه چیز را آبی میبینیم؛ نه به این خاطر که همه چیز آبی است؛ بلکه به این خاطر که جلوی چشمان ما شیشهای کبود وجود دارد. اما شکاکیت یعنی اینکه هیچکدام از شیشههای جلوی چشممان را باور نکنیم. به قول سهراب «چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید»… یعنی اینکه ما اجازه داشته یاشیم؛ و به خود اجازه بدهیم که هر روز به خود و باورهایمان نگاه مجددی داشته باشیم.
اکنون این سوال پیش میآید که اگر قرار باشد انسان همیشه در «شکگرایی» بهسر ببرد؛ عملا چگونه باید عمل کند؟! دکتر «ادوارد دمینگ: در پاسخ به این سوال میگوید که عقلانیت عملیاتی، چرخهای است که سه مرحله دارد:
مرحلهی طراحی (planning)، مرحلهی عمل (act) و مرحلهی ارزیابی (evaluation) و دوباره طراحی… (حلقهی دمینگ). تا زمانی که در مرحلهی طراحی هستیم بایستی شکاک عمل کنیم؛ اما وقتی که به مرحلهی عمل رسیدیم با قطعیت عمل میکنیم. سپس وقتی که به مرحلهی ارزیابی رسیدیم دوباره شکاک میشویم و با توجه به دادههای جدید همهی پیش فرضها را زیر سوال میبریم تا به یک طراحی جدید برسیم و آنگاه دوباره با قطعیت عمل میکنیم و همین طور الی آخر.
بر این اساس وقتی در مرحلهی عمل هستیم تمام شکها را کنار میگذاریم و چنان عمل میکنیم که گویی تمام فیلسوفان و دانشمندان و قصهگویان و پیغمبران و اطباء و سیاستمداران جهان این موضوع را ارزیابی کردهاند و گفتهاند که بهترین انتخاب برای ما همین است! اما زمان ارزیابی که رسید دوباره به همه چیز شک میکنیم و حتی ممکن است که کاملا تغییر مسیر بدهیم.
اگر که غیر از این باشد و ما همیشه در حال شک کردن باشیم؛ عملآ قادر به تصمیمگیری نخواهیم بود. از لحاظ لغوی هم کلمه تصمیم یک لغت عربی است که از ریشه «صمم» به معنی «کر شدن» گرفته شده است. کلمهی «تصمیم» باب متابعه است و معنی مفعولی دارد؛ یعنی «کر شده»! در واقع وقتی که شما تصمیم میگیرید سایر اطلاعات را حذف میکنید؛ به گونهای که گویی تنها فاصله بین این دو تا نقطه 0-0 همین یک خط است. سایر اطلاعات باید تا مرحلهی ارزیابی منتظر بمانند!
در باب شک و یقین «اشو» نظریهای دارد که میگوید اینطور نیست که اگر شک بکنیم همیشه در زندگی سر در گم خواهیم بود؛ بلکه، ما شک می کنیم و شک می کنیم… تا سرانجام روزی فرا میرسد که به شک کردن هم شک می کنیم و آنگاه یقین پیدا می کنیم!.
همین مفهوم را دکتر «سید یحیی یثربی» استاد فلسفهی دانشگاه علامه طباطبایی در کتابی به نام «از یقین تا یقین» اینگونه آوردهاند که یقین جاهلانه وقتی است که بدون «شکورزی» ایجاد شده است. یعنی یقینی که بر مبنای هیچ سوالی ایجاد نشده و صرفاً هر چه را به ما گفتهاند پذیرفتهایم. اما زمانیکه شروع کردیم به شک کردن و پرسیدن؛ در نقطه مهمی قرار میگیریم که طی آن از یقین جاهلانه عبور میکنیم.
اما این اولین شک چه زمانی شروع میشود؟
زمانهایی هست که ما با گزاره هایمان به بنبست میرسیم. مثلا من پذیرفتهام که اگر دعایی را چهل شب بخوانم حتماً حاجتم مستجاب خواهد شد. خوب، بسیاری از مردم این همت را ندارند که حتی اگر که در شرایط بدی هم هستند؛ چهل شب بنشینند و این دعا را بخوانند! اما اگر که شما به مدت چهل روز این دعا را خواندید و دیدید که به آنچه مورد نظرتان بوده نرسیدهاید؛ اینجا، گزارههای شما به بنبست میخورد.
با خود میگویید: «قرار بود من چنین کنم تا چنان شود؛ اما نشد!؟»… خوب اینجا بعضی افراد هستند که نیازشان به آن تریاک خیلی زیاد است… این افراد فوراً توجیهی پیدا میکنند. مثلاً میگویند: «حتما بهخاطر اینکه من نیتم پاک نبوده این اتفاق نیفتاده است!»
اما بعضی وقتها نیاز به آن تریاک آنقدر زیاد نیست و واقعیت خودش را به آنها نشان میدهد… در این موارد افراد با خود میگویند: «۲بعلاوه ۲ میشود ۴… من ۴۰ روز دعا را خواندم؛ هیچ شرط خاصی هم برای اجابتش ذکر نشده بود و حاجتم هم حاجتی عینی بود؛ اما نشد!!!؟؟؟»… بعد به یک بنبست میرسند… مثل ظرفی که ترک میخورد و شروع به نشت کردن میکند و بعد ترک باز هم بزرگتر میشود… چشمها که شسته میشود؛ جور دیگر که نگاه میکنند؛ میبینند که عجب!… خیلی ماجراها هست که اینطورند…این هم که هست… آن هم که هست… و بعد نهایتآ… آن ظرف مثل اینکه شقالقمر اتفاق افتاده باشد؛ دو نصف میشود!
مواقعی هم هست که کسی مثل «سقراط» گزارههای شما را زیر سوال میبرد. مثلاً میپرسد که این شرافت ملی بالاخره کجا تعریف شده؛ قید ملیت میخورد یا نمیخورد؟ و اگر میخورد شرافت ملتهای گوناگون چه تفاوتی با هم دارند؟ و اگر نمیخورد پس این شترگاوپلنگ شرافت ملی را از کجایت درآوردهای؟… اینجا شک ایجاد میشود و وقتی که شک میکنیم و باز هم شک میکنیم؛ سرانجام به شکمان شک میکنیم و بعد… یقین پیدا میکنیم! این میشود یقین عالمانه! (این نظر نگارنده نیست بلکه نظر اشو و دکتر یثربی است)
اما سوال این است که آیا واقعا این اتفاق میافتد؟! یا وقتی که شک ورزی میکنیم و حتی به یقینی هم میرسیم؛ فردا دوباره شک ورزی خواهیم کرد؟ به عبارتی، آیا یقین فقط یک قرارداد مدت دار است؟! نظر فیلسوفان اگزیستانسیالیسم و اغلب فیلسوفان مدرن این است که عملا ، skepticism هیچگاه منجر به یقین دائمی نخواهد شد. ممکن است که دورههایی از یقین داشته باشیم ولی دوباره بعد از مدتی به آن هم شک خواهیم کرد و این مسیر بین شک و یقین یک مسیر چرخشی دائمی خواهد بود.
«اروین یالوم» در کتاب «مامان و معنای زندگی» میگوید اگر میخواهید به گزارهای وصل شوید و آن گزاره در زندگی شما منافع خودش را ایجاد کند؛ آن گزاره را برای مدتی اتخاذ کنید و در آن مدت با تمام وجود به آن گزاره عمل کنید؛ چنانکه گویی درستی آن به شما اثبات شده است؛ سپس بنشینید و دوباره آن را ارزیابی کنید. («یونگ» در یکی از سفرهایش سرخپوستهای «پابلو» را دید که هر روز قبل از طلوع خورشید برمی خیزند و آواز می خوانند. از آنها پرسید که چرا آواز می خوانند…گفتند که: «آواز ما کمک میکند که خورشید بیدار شود و برای بلند شدن نیرو پیدا کند!» یونگ پرسید: «اگر شما آواز نخوانید؛ این اتفاق نمیافتد؟»… گفتند: «نه نمیافتد!» یونگ گفت: «میشود یک روز آواز را نخوانید تا ببینیم که خورشید در می آید یا نه ؟»… گفتند: «چطور انتظار داری که چنین جنایتی در حق جهان بکنیم؟! نمیدانی که اگر یک روز خورشید بلند نشود چه میشود؟!!»)
در واقع خیلی از افراد هرگز حاضر نمیشوند که برای یکبار هم که شده گزاره هایشان را مورد ارزیابی و قضاوت مجدد قرار دهند. ولی اگر که شما یک بار شک کنید؛ یعنی تفکر تجربی (experimental) را امتحان کنید؛ دیگر این موضوع مثل یک بیماری به وجود شما میافتد که به هر چیز دیگری هم که یقین پیدا کردهاید؛ شک کنید و دوباره این چرخه تکرار میشود. حال اگر که شما اجازه شک کردن به خود بدهید؛ باید توانایی این را هم داشته باشید که بدون یقین زندگی کنید و بدون یقین دلسرد نشوید. این همان چیزی که «آنتونیو گرامشی» گفته بود: «چالش مدرنیته این است که شما بتوانید بدون توهم و در عین حال بدون دلسردی و ناکامی زندگی کنید.»
بنابراین، از نقطه نظر شک و یقین آدمها چند دسته میشوند:
عده ای در یقین جاهلانه میمانند و اصلآ شک نمیکنند. («مصطفی مستور» در کتاب «روی ماه خدا را ببوس» میگوید فلانی آنقدر که از داستان موسی و عصایش و شکاف برداشتن دریا مطمئن است از اینکه در سال ۱۹۱۸-۱۹۱۴ جنگ جهانی اول وقوع پیدا کرده است؛ مطمئن نیست!)
عدهای هم وارد دنیای شک میشوند؛ اما آنقدر این دنیا به آنها فشار وارد میکند که سریعاً به یقینهای دیگری رو میآورند. مثل جوانانی که یک دوره بیدین میشوند و بعد به سرعت به سراغ مکاتب دیگر میروند. (مثلاً «اکانکار»!… حلقهی وصل اول… حلقهی وصل دوم)… به قول «ژان پل سارتر»، شما چارهای ندارید که بین زندان امن و خیابان ناامن یکی را انتخاب کنید؛ یا برای حفظ امنیت خود در زندان باقی میمانید یا برای حفظ آزادی، به خیابانی میروید که ناامن است. راه سومی وجود ندارد. خوب، یک عده تا میروند به خیابان و میبینند که ناامن است؛ سریع به خانه برمیگردنند و در را میبندند؛ در واقع خود را زندانی میکنند.
گروهی هم هستند که شکاکیت در گوشت و استخوانشان نفوذ کرده و همانطور که فلان آیت ا… را نمیپذیرند؛ «سای بابا» را هم نمیپذیرند. این گروه که دیگر هیچ یقینی را نمیتوانند بپذیرند؛ خود به دو دسته میشوند: یک گروه کسانی هستند که این جهان با آن علامت سوال یا علامت تعجب بزرگش («حسین پناهی» میگوید: «پشت این پنجره جز هیچ بزرگ هیچی نیست!») آنقدر بار سنگینی بر دوششان است که زندگی را با یک یأس فلسفی میگذرانند و دست به خودکشی میزنند. حال این خودکشی یا عملیاتی است یا روانی! اینها در واقع زندگی را متوقف میکنند زیرا زندگی بدون این بتها و این تریاکها برایشان غیر قابل تحمل است.
و بالاخره یک گروه، توانمندی این را پیدا میکنند که جهان را با همه ی تعلیق و ابهامش، با هیچ بزرگش، با آن علامت سوال بزرگش، بپذیرند؛ در این جهان بمانند و متانت این را داشته باشند که از جهان همان گونه که هست لذت ببرند و مولد باشند. البته این گروه بسیار کم تعداد و نادر هستند.
و این بود ماجرای شک و یقین!
دکتر محمد رضا سرگلزایی ـ روانپزشک
مطالب مرتبط
- تجربه مدرنیته (هر آنچه سخت و استوار است دود می شود و به هوا می رود)
- فرهنگ، جامعه و خودبنیادی
- شهر و روستا
لینک کوتاه مطلب: https://drsargolzaei.com/?p=90